به دلهای فگار آن لعل روشن گوهر آویزد


که اخگر بر کباب تر به آسانی درآویزد

در آن دریا که دست از جان خود شستن بود ساحل


زهی غافل که از موج خطر در لنگر آویزد

رگ جانم زغیرت موی آتش دیده می گردد


اگر پروانه ای را شعله در بال و پر آویزد

ندارد جز گرفتاری ثمر آمیزش خوبان


گره در کارش افتد رشته چون در گوهر آویزد

ز آتش هر که را نور بصیرت می شود حاصل


چوخار رهگذر هردم به دامانی درآویزد

مگر از خط به فکر ما سیه روزان فتد حسنش


که چون آیینه شد تاریک در خاکستر آویزد

ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان


بود در خاک دایم هر که با گردون در آویزد

به تردستی زبان کوتاه کن صائب خسیسان را


که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد